یگانه و یکتا یگانه و یکتا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

تمشک های مامان و بابا

تموم شدم اتاقتون

سلام عسلهای مامان جون سلام عزیزانم صبحتون بخیر از ساعت 9 که بابای داشت می رفت سرکار بیدار شدین و کلی شلوغ کاری کردین دیگه نخوابیدم امدم سری به وبلاگتون بزنم قربونتون برم که هرچی می گذره قوی تر می شین وضربه هاتون هم محکمتر به دل مامان می کوبین مخصوصا وقتی هردوتاتون بیدارین زلزله به پا می کنین   نمی دونم چقدر شما هم دوست دارین بیایین زودتر پیش مامانی ولی مامان دیگه داره طاقتش کم کم تموم میشه و برای دیدن شما لحظه شماری می کنم دخترای خوبم روز سه شنبه روز دختر بود که تولد دختر خالتون مبینا بود مامانی رفت جشن تولد خاله جونی کلی خرج کرده بود و تمام خونه رو از عکسهای مبینا پر کرده بوده دختر خالتونون هم مثل فرشته ها شده بود اینم عکس...
30 شهريور 1391

براورده شدن آرزوهای مامانی

سلام عسلهای مامانی امروز رفتین توی 22 هفته رشدی نکردین  همش مامان نگران می کنین نمی دونم من که زیاد غذا می خورم ولی شکمم بزرگ نمیشه قبلا هفته ای حداقل 1سانت رشد می کرد ولی الان 2هفته هست که اصلا رشد نکرده و همون سایز مونده عسلهای مامان مامان دوست نداره هیچ کمبودی داشته باشین برای همین شب 5 شنبه ساعتهای 3.15 صبح بود مامانی میخواست اذان بگن تا نماز صبحشو بخونه و بخوابه توی همون فاصله که منتظر اذان بودم داشتم باخدای خودم رو به اسمون پرستاره صحبت می کردم و وقتی ارزوهامو گفتم وبرای سلامتی شما دعا کردم یک شهاب بزرگ از جلوی چشمهام رد شد کلی ذوق کردم به خودم گفتم یعنی ارزوهای من براوده میشه اخه عسلها مامان م...
27 شهريور 1391

دل درد شدید مامانی

سلام گلهای باغ امیدم امروز 27 شهریور هست روز قبل رفتم دکتر به خاطر اینکه شب قبل درد زیر دل شدید داشتم سمت یگانه نمی دونم فرشته های من این چی بود ولی مردم و زنده شدم تا دردش تموم شد یک نیم ساعت طول کشید تمام بدونم بی حس شده بود و فقط زیر دلم به شدت درد می کرد بابایی خیلی هول کرده بود و نمی دونست چکار کنه خیلی ترسیده بود خودم هم همینطور ولی شکر خدا به خیر گذشت و خلاصه اینکه مامانی و بابایی رو خیلی ترسوندین چیزی نمونده این ماه که تموم بشه دکی گفت اگه بتونه مامان تحمل کنه تا 25 مهر خیلی برای شما بهتره خدا کنه دیگه از این دردها نگیرم تا اون روز مامانی رو حسابی چاق کردین حدود 19 کیلو چاق شدم دل مامانی داره می ترکه بس که فشار ر...
27 شهريور 1391

یک حس عجیب مامانی

سلام عسلهای من خوبین   امروز شنبه 25 شهریور هست و از امروز رفتین توی هفته 35 هوراااااااا خدا رو شکر که کم کم داریم به پایان این سفر نزدیک می شیم خدایا یعنی ماه دیگه من فرشته هام توی بغلم هستن چند روز هست که حرکتهاتون خیلی زیاد شده نه زیاد ولی محکم ضربه می زنید دیروز مامانی صدای یک سکسکه کوچیک دیگه توی دلش فهمید با خودم گفتم نکنه سه تا هستین    مامانی خبر نداره و کلی با بابایی خندیدم ........... باباجونتون هم داره روز شماری می کنه تا شما گلهاشو ببینه چقدر منتظره اون لحظه هستم دیدن روی ماهتون راستی عسلهای مامان توی این هفته 3 شنبه تولد خواهر امام رضا(ع) هست و روز تولد دختر خالتون مبینا من خیلی دوستش دارم ...
25 شهريور 1391

حرکت نکردن یک نی نی

سلام عسلهای مامان نمی دونم الان توی دل مامان دارین چکار می کنید وبزرگ شدین خوب غذا می خورین هرروز و هرلحظه من نگرانم نمی دونم چرا هر چی می خوام این نگرانی رو نداشته باشم نمی شه   چون قبل از شما یک نی نی رو از دست دادم این ترس توی وجودم هست ولی الان شما توی ماه 6 رفتین و بزرگ شدین نگرانی های دیگه ای دارم چند روزی هست که یکیتون اصلا تکون نخورده نگرانم کردی مامان جان هرشب برای سلامتی اشک میریزم و برات دعا می کنم تا مشکلی خدای نکرده برات پیش نیومده باشه شما دوتا دنیای مامان هستین   نمی خوام کوچکترین اتفاقی براتون بیفته مامان براتون هنوز که اسمت ندارین شماره 1 و 2 گذاشته شماره 2 دخمل خوبی هست هر روز تکون م...
25 شهريور 1391

روز پدر

سلام عسلهای مامان چند روز پیش روز پدر بود و من برای بابایی دوتا لباس قشنگ خریدم   البته سه تایی رفتین با خاله جونی خرید کلی لباس دخترونه هم برای شما دوتا گل نازم دیدم نشون کردم که با خاله جون و یا بابایی بریم خرید کنیم دیروز با بابایی رفتیم کاموا گرفتم تا براتون لباس زمستونی درست کنم      من بلد نیستم مگه خاله و یا عمه جونتون کمکم کنه تا براتون لباس های گرم قشنگ ببافم اخه شما دوتا گلم توی فصل سرد به دنیا میاین فصل پائیز فصلی که منو و بابایی خیلی این فصل رو دوست داریم اسمتونو باید بزارم بچه های پائیز عسلهای مامان من فصل تابستونی هستم شما فصل پائیزی و بابایی فصل زمستون قبلا خدا یک نی نی بهون داد که...
25 شهريور 1391

یک نگرانی مامانی

سلام عسلهای مامان خوبین عزیزای مامان خیلی نگرانم شما توی این هفته رشد نکردین    هر هفته یک سانت به شکمم اضافه می شد ولی این هفته زیاد نشده خیلی نگرانم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه عسلهای مامان هرگز دوست ندارم براتون کوچکترین اتفاقی بیفته و هرگز خودمو نمی بخشم کاش می شد ادمها از درون خودشون باخبر میشدن و هیچ وقت نگران هم نمی شدن خداجونم خودت مواظب فرشته های من باش و همیشه برای سلامتیتون دعا می کنم عزیزای مامان                                &n...
25 شهريور 1391

روز تعیین جنسیت

سلام فرشته های مامان امروز دوازده خرداد هست و من و بابایی رفتیم دکتر تا جنسیت شما معلوم بشه اقای دکتر گفت : هر دوی شما دخمل هستین   و تمام اجزاءبدنتونو نشون داد کلی با بابایی ذوق کردیم و خوشحال شدیم هر چند دوست داشتم یک پمسلی داشته باشم ولی بازم راضیم به رضای خدا و هر دوی ما خوشحال شدیم رفتیم بستنی خوردیم و از چند روز دیگه خریدهای شما رو شروع می کنیم چند وقتی هست حسابی ول می خورین و حرکت می کنید عسلهای مامان امروز 15 سانتی متر بودید و همچی هم خوب بود از خدای مهربونم می خوام تا آخر این بارداری کمکم کنه و شما صحیح و سالم به دنیا بیاین و بیان توی بغل مامان و بابا باید دوتا اسم قشنگ هم براتون انتخاب کنن ...... ...
25 شهريور 1391

بیرون شهر

سلام فرشته های مامانی امروز جمعه بود و منو بابایی و عمو بیژن رفتیم بیرون شهر (طرقبه) خیلی خوش گذشت شما رو بردم همون رستورانی همیشه بابایی می رفتیم و همیشه هم جوجه و پاچین سفارش می دادیم خیلی خوردم شما هم خوشحال بودین و کلی تکون می خوردین و رفتیم بازار طرقبه براتون کلی چیزی خریدم فکر می کنم خوشتون امده بود چون سر از پا نمی شناختین و همش تکون می خوردین برای دختر خالتون مبینا که چند روز دیگه تولدش هست هم چیزی خریدیم یک بلوز و شلوار خیلی قشنگ می خواستم برای شما هم بخرم بابایی نذاشت گفت هنوز زوده که براشون این لباسهای بزرگ رو بخریم خلاصه کلی عروسک برای اتاقتون خریدم از اقاهه تخفیف گرفتم و تازه یک اشانتیون هم گرفتم وقتی امدیم بیرون بابایی...
17 شهريور 1391

شیطون های مامانی

سلام فرشته های من خوبین  سلام سلام امروز جمعه و 10 مرداد هست و فردا شما میرین توی هفته 33 خدایا نمی دونی چقدر خوشحالم این هفته هم به خوبی پشت سر گذاشتیم الان براتون دعای عهد گذاشتم کلی دارین تکون میخورین اخه خیلی دعای عهد و دعای ال یاسین رو دوست دارین هرموقع این دعا رو می زارم هردوتا تون بیدار میشین و کلی برای مامانی تکون می خورین عزیزانم امروز صبح نیمه شب کلی باهاتون حرف زدم و ازاینکه به حرفهای مامانی گوش دادین و بعدشم عکس العملی نشون دادین خیلی ممنونم عزیزانم خیلی دوستتون دارم کم کم اتاقتون داره تموم میشه بعدا عکس می گیرم و میزارم توی وبلاگتون چند روز پیش رفتم خرید و براتون خوشخواب عکش فرشته گرفتم خیلی نازه وقتی بزرگ تر که شدی...
11 شهريور 1391